زندگی نفس نظر دیدگاه امیدهاو عشق یک ایرانی دانشجو در مالزی راستی اینجا برهنه ام و بی سانسور اگر دوست ندارید نخوانید ش
۱۳۸۹ آذر ۲, سهشنبه
روزی هدفمند
۱۳۸۹ آبان ۲۶, چهارشنبه
۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه
ترازوی نامیزان
خواهر وسطی پدرم است؛ قدش کوتاه است و پوستش گندمگون، بینیاش کمی گوشتی و ابروهایش نازک است. خوش سروزبان است و خوش معاشرت، طنزش بینظیر است و متلکپرانی را خوب بلد است. مهربان است و آنهایی را که دوست دارد، از ته دل و جان دوست دارد. نوزده سالش که بود ازدواج کرد، هشت سال بعد که دخترشان شش ساله بود و پسرشان سه ساله، مرد تو جادهی تهران کرج تصادف کرد. سه هفته بیمارستان بستری بود و حالش داشت روز به روز بهتر میشد، دکترها گفته بودند تا یک هفته ده روز دیگر مرخص خواهد شد. ناغافل خونریزی داخلی آمد سراغش و چهل و هشت ساعت بعد ملافه را کشیدند روی صورتش، مرد سی و سه سالش بیشتر نبود. به همین سادگی عمه وسطی در بیست و هفت سالگی بیوه شد و ماند با این ماتم. آن زمانها دوساله بودم، هیچ تصویری ندارم از مرد سی و سه سالهای که میگویند مرا خیلی دوست داشت و از ته دل میخندیدهام وقتی مرا روی شانههایش میگذاشت تا سقف را لمس کنم.
چهلم مرد که تمام شد، خانوادهاش وبهخصوص مادر و پدر و برادر بزرگش شروع کردند به زمزمه که بچهها را باید آنها بزرگ کنند. عمه وسطی طبعن گفت محال است، گفتند تو که کار نمیکنی و کار نکردهای به عمرت، خرجشان را چه میکنی؟ پدر از جبهه پیغام داد خرجشان را او خواهد داد، پدربزرگ هم گفت بقیهاش را هم آنها از شهرستان خواهند فرستاد. راضی نبودند، دهانشان بسته شد اما. بهانهای نبود فعلن. عمه با دوبچه آمد خانهای نزدیک ما، ما که میگویم یعنی من و مامان، بابا که جبهه بود و نبود.خانه ما هم که دو خیابان فاصله داشت با خانهی پدری و مادری مامان. یکی دوتصویر دور یادم است از آن چندماه، مثل عصری که عمه دست من و دختر و پسرش را گرفت و رفتیم خیابان دوری برای خرید. یادم مانده که شنل چهارخانهی قرمز و آبی تنم بود و یادم مانده پسرش که یک سال از من بزرگتر بود هی شنل مرا میکشید و عمه هی به او تشر میزد.یا شبی که قیمه پخته بود و دلم میخواست ناخنک بزنم به خلالهای باریک سیبزمینی که توی تابه جلز و ولز میکرد و عمه میگفت نکن بزبزقندی! دستت اوخ میشهها!
خانواده مرد بیکار ننشستند، هی پیغام و پسغام فرستادند که باید بچهها را آنها بزرگ کنند، کسرشان و آبرویشان است که نوههایشان در تهران و دور از بند وبساط اعیانی آنها بزرگ شوند. رفتند سراغ پدربزرگ و مادربزرگ، گفتند به دخترتان بگویید بیاید زن پسر کوچیکه ما شود، بماند در همین خانواده خود ما و بچهها زیر دست غریبه نیفتند. مادربزرگ گفت مگه عهد شاه وزوزک است که ما به زن گنده بگیم چیکار کنه؟ عمه پیغام داد اگر نگرانیتون ازدواج منه، من حاضرم امضا کنم که هیچوقت ازدواج نخواهم کرد. گفتند زن جوانی و دیر یا زود ازدواج میکنی، اصلن چه معنی دارد بچههای بچه ما در دردندشت تهران باشند؟ باید برگردی همین شهر خودمان. آنقدر گفتند و اذیت کردند که عمه دست بچهها را گرفت و برد شهر خودشان،بلکم که دهن اینها بسته شود. در دهنشان بسته نشد، شروع کردند که خوبیت نداره زن جوان تنها باشه و نوههای ما امنیت ندارند. عمه کوتاه نیامد، شروع کردند پشت سرش حرف زدن، خون به جیگرش کردن. عمه گفت باکی نیست، من بچههایم را دست شما نمیدهم. تهدید کردند، زور گفتند، مادربزرگ فریاد سرداد که میخواهید دو تا کفتر از مادر جدا کنید؟ بیپدر که شدند، بیمادرشان هم کنید؟ کثافتکاری فرسایشی بدی راه انداختند. دخترعمه کلاس اولی بود دیگر، باید میرفت مدرسه، عمه نمیخواست او را بفرستند دبستانهای آن شهر که تو هرکدام یکی از فک و فامیل مرد معلم بودند. دختر را با اشک و آه فرستاد تهران،پیش من و مامان. مامان اسم دخترک را در نزدیکترین دبستان نوشت، چند تصویر دور مانده در ذهنم از روزهایی که دخترک خانهی ما بود. مثل روزی که دور چراغ علاء الدین میگشتم، مادر داشت به دخترک دیکته میگفت و به من میگفت بشین بچه جان! چراغ میافته روت و میسوزیها! یا شبهای بلند زمستان که یک پلیور برای دخترک و یک پلیور دیگر برای من میبافت و جفتمان را صدا میکرد و پلیور را روی عرض شانههایمان امتحان میکرد.
خانواده مرد رفتند سراغ دادگاه، بابا ریشسفید فرستاد که چهکار دارید میکنید؟ بچه از مادر جدا میکنید؟! ما که خرجشان را میدهیم، مادرشان هم که دارند با جان و دل مادری میکند. چه دردتان است آخر؟ گفتند ما مگه گداییم شما خرجشان را بدهید؟ بابا گفت خب شما خرجشان را بدهید! گفتند نخیر! بدیم دست این زنک که حرف ما را گوش نمیدهد؟ ما اصلن مادرشان را لایق نمیبینیم این بچهها را نگه دارند. لجباز بودند و دگم و زورگو. افتاده بودند رو دور رو کمکنی زنی که از اول دلشان نمیخواست پسرشان با او ازدواج کند و این وسط انگار چیزی که هیچ مهم نبود، زندگی دو بچهی کوچک بود. مامان جان میکند دخترک کلاس اولی نفهمد چه خبر است، دخترک اما باهوش بود و حواسجمع. یک روز معلمش مادر را خواست که دخترک میرود زیرمیز گریه میکند. چی شده است؟ یادم مانده که شبی دخترک گریه میکرد و دلتنگی مادرش را میکرد و مادر پا به پای دخترک گریه میکرد و موهایش را نوازش میکرد. دخترک موهای بلند زیبایی داشت، هر روز صبح مادر موهایش را میبافت و بالا سرش گوجه میکرد.
بالاخره از دادگاه حکم حضانت دوبچه را گرفتند، هم پول داشتند و هم زور و هم قانون کثافتی که شانه به شانه آنها بایستد. آخرای سال تحصیلی بود، به بابا خبردادند که آمدهاند پسر را بردهاند و عمه غش کرده است و افتاده گوشه بیمارستان، حالا هم دارند میاند تهران دخترک را ببرند.بابا دیر رسید، وقتی رسید که دخترک را با حکم دادگاه از سرکلاس درس برداشته بودند و مادر نشسته بود وسط آشپزخانه و گریه میکرد. پدر عمریست میسوزد که دوبار در عمر دیر است که اولیاش همان روز بود و دومیاش روزی که پدرش مرد و تا لحظهی آخر چشم به در میپرسیده که بابا رسیده است یا نه و پدر دیوانهوار در جاده میرانده تا برسد و قبل مرگ پدر را بار دیگر ببیند و وقتی رسید که پیرمرد دیگر تمام کرده بود.سالهاست از درد این دو تاخیر میسوزد و میزند زیرگریه.
نگذاشتند عمه دیگر بچهها را ببیند، عمه مینشست کنج خانهی پدری و گیسهایش را میکند و اسم بچهها را تکرار میکرد، صدباره، هزار باره... مادربزرگ پابهپایش اشک میریخت و نفرین میکرد.مدرسه دختر را پیدا کرد، میرفت میایستاد دم در مدرسهی دخترک و از دور نگاهش میکرد. گفتم که، پول داشتند و زور و قانون کثافتی که همیشه انگار دوشادوش ظالم میایستد. بچهها بزرگ شدند، عمه موهایش سفید شد، بالاخره با دکتر زنمردهای در شهری نزدیک ازدواج کرد و بعد سالها کمی هم آرامش آمد و مهربانی. دخترک دیپلم که گرفت فوری ازدواج کرد، که فرار کند از زندان و بیاید دیدن مادر. عمه کوچیکه میگوید اولینبار که بعد این همه سال آمد، چهارساعت و نیم عمه و دخترک تو آغوش هم بودند و یک لحظه از بغل هم دور نمیشدند.پسرک خلافکار شد، زورگو و باجگیر شد، درس را هم ول کرد. پدربزرگ و عمویی را که به زور آنها را از مادر گرفتند کتک میزد، میگویند یکبار پدربزرگ را چسبانده به دیوار حیاط و چاقو گرفته و تهدید کرده که آخرش تو رو میکشم کفتار کثافت که ما رو بیمادر کردی.
پسر را هیچوقت ندیدهام دیگر، فقط اخبار شرارتهایش میآید و خلافکاریهاش و سند زمینی مال پدر که رفت گروی دادگاه تا پسر از زندان بیرون بیاید.دختر درس خواند، شوهر خوبی کرد، دختردار شد، دخترک ناز و ملوس. اولینبار که آمد خانهی ما خجالتی و کمرو و کمحرف رفت مادر را بغل کرد و دستش را بوسید و گفت هیچوقت یادش نرفته مهربانیهای مادر را که آن یکسال برایش مادری کرد. به پدر گفت سلام دایی جان و بغض کرد ... بابا گفت چه خانومی شدی نازنین دختر و بغض کرد...نشد با هم صمیمی شویم، چیز مشترکی نبود انگار، این همهسال جدایی کار خودش را کرده بود. دوستش دارم اما، مهربان است، مودب است، زیادی کمرو و خجالتی و محجوب. در مهمانی میچسبد به عمه وسطی، درست مثل دختربچههای کوچک، حق دارد خب...
شوهرش همین پارسال روز تولد دخترک در همان جاده کذایی تهران کرج تصادف کرده و مرد. حالا خانواده مرد افتادند حضانت دخترکش را از او بگیرند، آنها هم زور دارند و قانون هم همان کثافتی است که بود. پدر برایش وکیل خوبی گرفته، میگوید آدمی که بچه از مادر جدا میکند گه مطلق است و هیچ استثنایی هم ندارد، میفهمی دخترجان؟ گه مطلق! میدانم از دست خودش عصبانی است، میگویم بله میفهمم. میگوید گه مطلق! هرکی که بچه از مادر جدا کند جنایتکاره، جنایت که فقط سربریدن نیست. میفهمی دخترجان؟ صدایش میرود بالا، آرام میگویم بله بله میفهمم... عمه وسطی دیشت پشت تلفن میگفت اگر دخترک را از دخترش جدا کنند، چشمهای تک تکشان را از کاسه درمیآورد، چنان سردی تلخ هولناکی در صدایش بود که تنم لرزید و عرق سردی نشست روی پیشانی. هیچ شوخی ندارد ...۱۳۸۹ آبان ۱۸, سهشنبه
حُسن فقر و نداری
حالا ما منتظریم که این دانشمند کیه و این جمله چیه؟؟؟
بعد از چند ثانیه حاج آقا این جمله رو میگه:
دخترها یا زیبا هستند یا به دانشگاه میروند
این جمله بسیار فیلسوفانه است!
یعنی: دختری که زیبای نداره برای جبران کمبود و فقرش در زیبایی به حرکت در میاد و با تحصیلات اون فقر رو جبران میکنه!
پ.ن:
آخه حاج آقا مثال قحطی بود برای اینکه بگی : فقر باعث تلاش و حرکت انسان میشه؟
حُسن فقر و نداری
حالا ما منتظریم که این دانشمند کیه و این جمله چیه؟؟؟
بعد از چند ثانیه حاج آقا این جمله رو میگه:
دخترها یا زیبا هستند یا به دانشگاه میروند
این جمله بسیار فیلسوفانه است!
یعنی: دختری که زیبای نداره برای جبران کمبود و فقرش در زیبایی به حرکت در میاد و با تحصیلات اون فقر رو جبران میکنه!
پ.ن:
آخه حاج آقا مثال قحطی بود برای اینکه بگی : فقر باعث تلاش و حرکت انسان میشه؟
۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه
تمام ....
۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه
۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه
کار
۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه
maat
همه از بازیت میگویند؟ بازی بود...
۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه
۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه
shooki
۱۳۸۹ مهر ۲۲, پنجشنبه
هیچکس مثل ِ او نیست / نمیشود
که خیره نگاه میکنی
لباسم شبیه او بود یا قد و قوارهام؟
شرم نکن / من درد ِ تو را میفهمم
من هم به یاد ِ او
به ابرها و آدمها
حتا به دیوار
خیره شدهام
هر چه دلت میخواهد نگاه کن
۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه
۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه
صدا
آسمان جای غریبی است نمی دانستیم ! عاشقی کار عجیبی است نمی دانستیم…
نماز های شبانه ام 11 تا ده ولی برای چند ماه در بدترین شرایط یکی بود ، یکی بود صدایم کند ، یکی بود قبل از سحر بیدارم کند ، امید ی بود شاید که کمری خم راست شود و اشکی بریزد و آهی بیاید 40 نفری که یاد شوند ….
مدت مدیدی است که نماز شب بماند بعد از سحر کسی نیست برای سپیده دمی مرا صدا کند ! البته دروغ چرا ، ساعت موبایل زنگ می زند و همتی نیست ، کسی نیست که بگوید با من باشی صدایت می کنم …
۱۳۸۹ مهر ۱۰, شنبه
مرگ
و خاموشم
تا تولدي ديگر
باور كنيد ،اين بوي مرگ است
از دهانم نيست
از عمق من است
مني كه ديگر
نيست
۱۳۸۹ مهر ۷, چهارشنبه
۱۳۸۹ مهر ۶, سهشنبه
گیلاس
به گیلاس ها چه کار داری !
آنها تنها
به گوش های دختران ِ باد ، می آیند !
سهم تو همانی ست که در دل داری
بیشتر می خواهی ؟
دلت را بزرگ تر کن ! همین
شعری از :
سیدمحمد مرکبیان
۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه
دکتر
Photo

کاش
کاش آغوشی نبود
کاش دل تنگی نبود..
کاش نگاهی نبود …
کاش دستی نبود…
و کاش صداقتی بود …
کاش جای خودخواهیمان آغازی بود…
۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سهشنبه
هوس
mohebat
هیچ محبتی به نرمی پتو انداختن رو کسی که بی پتو خوابش برده نیس...
مخصوصا وقتی خودشو به خواب زده باشه که پتو بکشن روش...
۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه
خواب
نه!
راستش را بخواهی تو برای من کافی نیستی...
دلم "او" را هم میخواهد.
میدانی خدا؟ آخر گاهی آدم دلش آغوش میخواهد؛ یک وقتهائی درست مثل حالا!
آدم دلش "او" را هم میخواهد.
۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه
سراب
مي آيي عاشق مي كني
محو مي شوي
تا فراموشت مي كنم
...
دوباره مي آيي
تازه مي كني خاطرات را
محو مي شوي
......
به راستي كه سراب از تو با ثبات تر است!!!
Eureka by Yaroslav Belousov
Eureka by Yaroslav Belousov (Yaroslav_Belousov)
Yaroslav Belousov: Photos · Blog · Activity · Friends · Favorites
RSS:
Popular Photos ·
Editors Choice ·
Upcoming Photos ·
Fresh Photos
Social: Twitter ·
Facebook ·
LiveJournal ·
Blog
"
۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه
تخت
۱۳۸۹ شهریور ۲۴, چهارشنبه
If you are not looking...you may miss it.

Found via @loquaciousmuse (via reddit)
"
پیرزن فالگیر
پیرزن فالگیر کف دست م را دید و هیچ نگفت و رفت.
http://www.keen.com/documents/works/articles/tarot/8-of-cups-tarot-card.asp
این فال حال من است ..آینده و گذشته اش بماند.
۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سهشنبه
پیوند
میوه پیوندی خورده اید ؟ بعضی اش عالی است بعضی ش خیر…
بعضی وقت ها می ترسیم که چه می شود می شویم …
نترسیم شاید بهتر است …
۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه
قلم
من هنوز هم وقتی کسی را دوست دارم برایش قلم می زنم، رُز قرمز هدیه می دهم، بر چشمانش خیره می شوم نه بر برآمدگی هایش.
۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه
عیدی
ماه صیام
ماه صیام
محرم
۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه
آه
۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سهشنبه
گنه
زندگی در پیش ِ رو / رومن گاری / لیلی گلستان / ویراست دوم / چاپ یازدهم ۱۳۸۷
خوابم زیاد شده ! چند ماهی می شود…
تلافی بی خوابی های اولش در آمده
بر دلم گرد ستم هاست خدايا مپسند / كه مكدر شود آيينه ي مهر آيينم
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۲۰ دلار به آنها پول خواهد داد.
روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰ دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به ۴۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۱۰۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک ۸۰ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۱۰۰ دلار به او بفروشید.»
روستاییها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند…
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون…!!!
دو چیز را پایانی نیست :
یکی جهان هستی و دیگری حماقت انسان
و من احمفم !!! :دی
۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه
سی گار
دیدار
۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه
تا عرفه، راه زیاد است...
بیا و همین جا
همین امشب
میان همین کلمات
مرا در آغوش بگیر
و رهایم کن از این آتش!
۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه
سوخته
و من همان امیرم که بوده ام شاید فقط سوخته تر...
۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه
وزن
۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه
من نیز دل به باد دهم هر چه باد باد
نمی روم حالا..
مرد و هست حرفش...
۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه
نوشتن
بنویس که مهر لبش چه کرد با مهر بتان دیگر ..
مهم نیست که کسی می خواند یا روایت تو را کسی دوست دارد یا نه !
روایت گر خود باش ! ...
۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲, سهشنبه
فرشته
سعی کردم دوست باشم برایتان تا آنجا که می توانم ... نتوانستم ...
"توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم"
۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه
اسلام
خدایا :
دوستت دارم را با من بسیار بگو...دوستم داری را از من بسیار بپرس!!
کاش
"
۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه
دعا
۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه
نام
۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه
۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه
ino bebinid
۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۲۶, سهشنبه
never acted,hate of acting!
always moving in the path of my heart,never hurt sb in purpose.
حسود
۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه
۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سهشنبه
نفرات
۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه
ورست کیس
۱۳۸۹ مرداد ۱۶, شنبه
بد هغته
در حوزه بودید ؟ من پیارسال روز عرفه رفتم حوزه شاه عبدالعظیم . بد حادثه عرفه بود شاید به دلیل این روز قیمه شان پر ملاط بود اما قیمه ای بود که دوستان خوردند من نخوردم ! حلال نداستنم آن غذا را ! حرام بود بر من چنین غذایی در چنان محله ای ...
۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه
نبودن
۱۳۸۹ مرداد ۱۳, چهارشنبه
chat فلسفی در حالت خواب
روزه
۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه
من ؟
مذهب اینکه به تک تک فقه عمل کنی است که نیستم اما ایمان را هم هنوز نمی دانم . خودم را مسلم می دانم تا مومن بیشتر. حال به متقین موقنین رسیدن کی باشد ...
۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه
mane ooo
دل آدمیزاد!
باید مثل انار چلاندش تا شیره اش دربیاید....حکما شیره اش هم مطبوعه....
عاشقی که هنوز غسل نکرده باشد
حکما عاشقه ،نفسش هم تبرکه ..
علی فکر کرد:مه تاب....دلش دوباره لرزید. بعد فریاد کشید:
پس این یعنی عاشقی!
رضا امیر خانی
۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه
سخن نغز
محبتی که علت داشته باشد یا احترام است یا ریا.
۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه
درهم برهم
۱۳۸۹ مرداد ۵, سهشنبه
خبر دل شنفتنم هوس است
حال دل با تو گفتنم هوس است | خبر دل شنفتنم هوس است |
طمع خام بین که قصه فاش | از رقیبان نهفتنم هوس است |
شب قدری چنین عزیز و شریف | با تو تا روز خفتنم هوس است |
وه که دردانهای چنین نازک | در شب تار سفتنم هوس است |
ای صبا امشبم مدد فرمای | که سحرگه شکفتنم هوس است |
از برای شرف به نوک مژه | خاک راه تو رفتنم هوس است |
همچو حافظ به رغم مدعیان | شعر رندانه گفتنم هوس است |
رها
دیگه امید م باران است و تشنگی ...
راست ی غذا درست کردن برای من با زبان روزه شکنجه است ! آخر عادت ناخنک زدن به غذا را چه کنم ؟ :(((
۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه
fasting
۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه
آب
۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه
۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه
خدایا به همه می گم دوست دارم ! عاشقتم
خدايا! اگر مرا به جرمم بگيري، دستبه دامان عفوت ميزنم.
وَ إِنْ أَخَذْتَنِي بِذُنُوبِي أَخَذْتُكَ بِمَغْفِرَتِكَ
و اگر مرا به گناهانم مؤاخذه كني، تو را به بخشايشتبازخواست ميكنم.
وَ إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّكَ
و اگر در دوزخم افكني، به اهل آتش اعلام خواهم كرد كه: من، دوستت دارم ...
۱۳۸۹ تیر ۲۹, سهشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه
آینده
می گفت اواخر مرداد می روم ...