web stats tools

جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه

خواب

می خواستم راجع به مالزی بگم ولی حسش نیست .

امروز داشتم به بچگی فکر می کردم . مثل اکثر پسر بچه ها 5 -6 ساله که تو دوران جنگ و موشکباران بزرگ شده بودند دوست داشتم خلبان جنگنده بشم . یک لباس پلنگی هم داشتم که رو شونم نوشته بود بلند آسمان جایگاه من است . این بلند آسمانی که تا امسال قسمت پرواز نداشتم . اولین پرواز امسال برای مشهد بود ، دومی کیش و سومی این سبزستان.

بچه که بودم  ، به عنوان یک ته تغاری پیش مامان و بابا می خوابیدم . دقیقا وسطشان . خوابیدنم الان مثل آدم نیست چه برسد به آن موقع. بنده خدا آقای پدر که با لگد های من احتمالا شونصد دفعه از خواب بیدار می شد و گوش مادر که سهم من بود موقع خواب . 

اون موقع ها وقتی قرص خوردنهای مامان را می دیدم می گفتم من می خواهم دکتر شوم تا تورا خوب کنم ولی آن نیز نشدم ولی با دید یک بچه مهندسی را هم دوست داشتم . مامان می گفت می تونی دکتر مهندس شی ، مثل اینکه این آرزوی دیرین داره حقیقت پیدا می کنه !

می خوام بگم خدا همیشه یک جورایی چیزی که می خواین رو بهتون می ده یا میگذاره جلوتون اما شما باید یادتون باشه و به موقع برش دارید. هفته پیش دنبال یکی می گشتم که بهش صدقه بدم . بعد از هتل که وسط شهر بود و دم ایستگاه مترو زنی نابینا قسمتش پول خوردهای ته جیب من بود که سرجمع به صدتومان نمی رسید .کسی را ندیده بودم . همون اوایل پیرمردی در کنار دانشکده از من و حسین آقا چند دلاری خواست ( این ها به پولشان دلار هم می گفتند ) ندادیم وبعد افسوس ندادنم را خوردم که این سوال کننده چرا جوابش را ندادی...

این یادی از گذشته و حال . آینده را خدا بخیر کند .

هیچ نظری موجود نیست:

Google Analytics Alternative