خستم امروز ، تو یونی ، تو سایت پینگیلیش یک صفحه تایپ کردم برای وبلاگ اما حال تبدیلش نیست . خلاصه اش را می نویسم تا بعد ...
یک دفعه امروز یاد آبان پارسال افتادم با سید حسن کریمخان بودیم . این دوستان شکم عثمانی ، منطق عمری ! هم بودند.وای که این سکگ کمربند را یادم نمی رود که ناموس خواهرم را از سرش بر داشت ! دخترک بیچاره . باز دم دختران دیگر گرم که نگذاشتند آن دختر را سوار ماشین کنند.
بگذریم . قرار است مهمان بیاید . باید برایشان خانه پیدا کنم ! بعد هم دنبال همخانه دختر برایش بگردم :دی
به ذهنم زد که خود هم خانه اش شوم ولی باز نشویم بهتر است برای او .
به ذهنم زد که خود هم خانه اش شوم ولی باز نشویم بهتر است برای او .
شاید صبایشان کاری برایم کرد :دی خودم که نمی دانم! ره نمایی هم نیست . البته خدا را نمی گویم او که بوده است .
به هر حال آشنایی قدیمی پیدا می کنم در این سبز خانه .
البته برنامه رفتنم به ایران را عقب تر می اندازه ام تا کمک این دوست دیرین باشم .
آها ، راستی حالی دارد بدون عینک نگاه کردن ! مخصوصا در کتاب خانه ! خیال می کنند که ذل زده ای بهشان و تو کفِشانی اما تو تنها سایه ای می بینی که هر که می تواند باشد حتی ...
صبا از عشق من رمزی بگو با آن شه خوبان که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد
و گر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشق مفلس بگوییدش که سلطانی گدایی همنشین دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر