"زندگی یه تئاتر بزرگه
یه نقش کوچیک هم به من دادن
من از پس نقشم بر نیومدم
گفتن عاشق شو ، بعد فراموشش کن
عاشق شدم ، اما نتونستم فراموشش کنم ..."
چه موجود احمقی ست این دل ، حرف حالی اش نمی شود . می گویم نمی خواهدت ! باور کن ، باور نمی کند . می گویم مگر نشنیدی که فلانکسک را از تو بهتر دانست ،خارت کرد و ذلیل کرد ولی حالی اش نمی شود می گوید عین عزتِ ذلالت عشق .
می گویم از چه اش خوشت آمده است ؟ جواب ندارد! دیوانه است دیوانه ...
می گویم از چه اش خوشت آمده است ؟ جواب ندارد! دیوانه است دیوانه ...
می گویم مگر نبینی ... ، می گوید ما رائت الا جمیلا .
می گویم مگر از دروغ بدت نمی آمد او که سرتاپایش فریب توست ... می گوید از هزاران راستی راست تر است .
می گویم ... بسیاراست ! می گوید مجنون نیستی .
مگر دلیل می خواهد عشق ؟ دوست داشتن ؟ اگر دلیل داشت که نامش را عشق نمی گذاشتند. زیباست لحظه لحظه اش ، دیوانه گی اش به هزاران نفروشمش این احساس را ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر