بچه که بودم از تاریکی می ترسیدم؛ یا بهتر است بگویم از تنها بودن در تاریکی. بچه اول بودم و تا سه-چهار سال خواهر و برادری نداشتم که شبها کنارم بخوابد. شبها اتاقم تاریک بود. پرنورترین چراغ خواب ها هم به نظرم خیلی کم نور بودند و تنها فایده چنین نورهای کمی که معمولا از یک گوشه نا متعارف هم می تابند، سایه های وحشتناک جالباسی و صندلی و میز و کمد بود که روی سقف و دیوارها می افتاد و باز گوشه های سیاه مطلقی که هر آن منتظر بودم یک حیوان وحشی یا جادوگر یا دزد از تویش بپرد بیرون و مرا خفه کند. نیمه شب ها بیدار می شدم و از ترس پتو را می کشیدم تا بالای دماغم و خودم را مچاله می کردم زیرش. تنها سپرم در مقابل اشباح سیاه همان پتوی کوچک سبز بود و نقش بچه آهوی رویش. چشم های بادامی کوچکم را می دراندم و دور تا دور اتاق را هراسان نگاه می کردم و این وضع چند ثانیه بیشتر دوام نمی آورد، فریاد می زدم: بابا... خوبی ش این بود که خواب بابا سبک بود. می آمد کف اتاق، روی فرش زمینه لاکی می خوابید و برایم می شمرد تا خوابم ببرد: یک دو سه... آن وسط ها به جای اعداد صدای خر و پفش می آمد و من که تازه سرم گرم شده بود بیدارش می کردم که: بابا! بابا.. صد و پنجاه و سه بودیم.
مامان؟ مامان آدمی بود که باید خیلی جدی و منطقی راجع به مشکلاتمان باهاش حرف می زدیم. آدمِ لوسِ بی جا کشیدن نبود. آدم گول خوردن نبود، بس که تهِ تهِ همه چیز را می دانست همیشه. یک شب که قبل از خواب کنار تختم نشسته بود گفتم: مامان! چی کار کنم که شب ها نترسم؟
گفت: مگه توی مهد کودک سوره حمد رو بهت یاد ندادن؟ بخونش تا آروم بخوابی.
آن شب بدون شک بهترین شب زندگی من بود. خواب یک فرشته صورتی پوشِ خوشبو می دیدم که تا صبح محو تماشای بالهای نقره ای قشنگش بودم و عصای درخشانی که یک ستاره سرش بود. وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود. خبری از اشباح سیاه شبانه نبود. خبری از سایه هیچ جادوگری روی دیوار اتاقم نبود. همه چیز آرام، روشن، شفاف..
شب های بعد سوره حمد را هی خواندم و خواندم.. اما دیگر هیچ وقت فرشته ای به خوابم نیامد. مامان می گفت نمی آید چون تو این بار سوره را فقط به خاطر آمدن فرشته می خوانی. چون به دنبال آرامش نیستی، به دنبال فرشته ای! من آن روز حرف مامان را هیچ نفهمیدم. اما طعم تلخِ خواستن و نداشتن را از همانجا چشیدم. فرشته هیچ شب دیگری به خوابم نیامد.
بعدترها، هر بار آمدنی را باور کردم، هر بار که روز و ساعت و دقیقه و لحظه شمردم برای دیدن کسی، داستان فرشته برایم تکرار شد. حالا دیگر مدت هاست که منتظر هیچ کس نیستم. نمی خواهم منتظر کسی باشم. بس که تمام انتظارهای زندگیم پوچ بوده تا به حال.
گفت: مگه توی مهد کودک سوره حمد رو بهت یاد ندادن؟ بخونش تا آروم بخوابی.
آن شب بدون شک بهترین شب زندگی من بود. خواب یک فرشته صورتی پوشِ خوشبو می دیدم که تا صبح محو تماشای بالهای نقره ای قشنگش بودم و عصای درخشانی که یک ستاره سرش بود. وقتی بیدار شدم هوا روشن شده بود. خبری از اشباح سیاه شبانه نبود. خبری از سایه هیچ جادوگری روی دیوار اتاقم نبود. همه چیز آرام، روشن، شفاف..
شب های بعد سوره حمد را هی خواندم و خواندم.. اما دیگر هیچ وقت فرشته ای به خوابم نیامد. مامان می گفت نمی آید چون تو این بار سوره را فقط به خاطر آمدن فرشته می خوانی. چون به دنبال آرامش نیستی، به دنبال فرشته ای! من آن روز حرف مامان را هیچ نفهمیدم. اما طعم تلخِ خواستن و نداشتن را از همانجا چشیدم. فرشته هیچ شب دیگری به خوابم نیامد.
بعدترها، هر بار آمدنی را باور کردم، هر بار که روز و ساعت و دقیقه و لحظه شمردم برای دیدن کسی، داستان فرشته برایم تکرار شد. حالا دیگر مدت هاست که منتظر هیچ کس نیستم. نمی خواهم منتظر کسی باشم. بس که تمام انتظارهای زندگیم پوچ بوده تا به حال.
این روزها؟ منتظرم باز. اما نه منتظرِ کسی. منتظرِ یک اتفاقم فقط.
منتظرِ یک اتفاقِ خوب.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر