خواهر وسطی پدرم است؛ قدش کوتاه است و پوستش گندمگون، بینیاش کمی گوشتی و ابروهایش نازک است. خوش سروزبان است و خوش معاشرت، طنزش بینظیر است و متلکپرانی را خوب بلد است. مهربان است و آنهایی را که دوست دارد، از ته دل و جان دوست دارد. نوزده سالش که بود ازدواج کرد، هشت سال بعد که دخترشان شش ساله بود و پسرشان سه ساله، مرد تو جادهی تهران کرج تصادف کرد. سه هفته بیمارستان بستری بود و حالش داشت روز به روز بهتر میشد، دکترها گفته بودند تا یک هفته ده روز دیگر مرخص خواهد شد. ناغافل خونریزی داخلی آمد سراغش و چهل و هشت ساعت بعد ملافه را کشیدند روی صورتش، مرد سی و سه سالش بیشتر نبود. به همین سادگی عمه وسطی در بیست و هفت سالگی بیوه شد و ماند با این ماتم. آن زمانها دوساله بودم، هیچ تصویری ندارم از مرد سی و سه سالهای که میگویند مرا خیلی دوست داشت و از ته دل میخندیدهام وقتی مرا روی شانههایش میگذاشت تا سقف را لمس کنم.
چهلم مرد که تمام شد، خانوادهاش وبهخصوص مادر و پدر و برادر بزرگش شروع کردند به زمزمه که بچهها را باید آنها بزرگ کنند. عمه وسطی طبعن گفت محال است، گفتند تو که کار نمیکنی و کار نکردهای به عمرت، خرجشان را چه میکنی؟ پدر از جبهه پیغام داد خرجشان را او خواهد داد، پدربزرگ هم گفت بقیهاش را هم آنها از شهرستان خواهند فرستاد. راضی نبودند، دهانشان بسته شد اما. بهانهای نبود فعلن. عمه با دوبچه آمد خانهای نزدیک ما، ما که میگویم یعنی من و مامان، بابا که جبهه بود و نبود.خانه ما هم که دو خیابان فاصله داشت با خانهی پدری و مادری مامان. یکی دوتصویر دور یادم است از آن چندماه، مثل عصری که عمه دست من و دختر و پسرش را گرفت و رفتیم خیابان دوری برای خرید. یادم مانده که شنل چهارخانهی قرمز و آبی تنم بود و یادم مانده پسرش که یک سال از من بزرگتر بود هی شنل مرا میکشید و عمه هی به او تشر میزد.یا شبی که قیمه پخته بود و دلم میخواست ناخنک بزنم به خلالهای باریک سیبزمینی که توی تابه جلز و ولز میکرد و عمه میگفت نکن بزبزقندی! دستت اوخ میشهها!
خانواده مرد بیکار ننشستند، هی پیغام و پسغام فرستادند که باید بچهها را آنها بزرگ کنند، کسرشان و آبرویشان است که نوههایشان در تهران و دور از بند وبساط اعیانی آنها بزرگ شوند. رفتند سراغ پدربزرگ و مادربزرگ، گفتند به دخترتان بگویید بیاید زن پسر کوچیکه ما شود، بماند در همین خانواده خود ما و بچهها زیر دست غریبه نیفتند. مادربزرگ گفت مگه عهد شاه وزوزک است که ما به زن گنده بگیم چیکار کنه؟ عمه پیغام داد اگر نگرانیتون ازدواج منه، من حاضرم امضا کنم که هیچوقت ازدواج نخواهم کرد. گفتند زن جوانی و دیر یا زود ازدواج میکنی، اصلن چه معنی دارد بچههای بچه ما در دردندشت تهران باشند؟ باید برگردی همین شهر خودمان. آنقدر گفتند و اذیت کردند که عمه دست بچهها را گرفت و برد شهر خودشان،بلکم که دهن اینها بسته شود. در دهنشان بسته نشد، شروع کردند که خوبیت نداره زن جوان تنها باشه و نوههای ما امنیت ندارند. عمه کوتاه نیامد، شروع کردند پشت سرش حرف زدن، خون به جیگرش کردن. عمه گفت باکی نیست، من بچههایم را دست شما نمیدهم. تهدید کردند، زور گفتند، مادربزرگ فریاد سرداد که میخواهید دو تا کفتر از مادر جدا کنید؟ بیپدر که شدند، بیمادرشان هم کنید؟ کثافتکاری فرسایشی بدی راه انداختند. دخترعمه کلاس اولی بود دیگر، باید میرفت مدرسه، عمه نمیخواست او را بفرستند دبستانهای آن شهر که تو هرکدام یکی از فک و فامیل مرد معلم بودند. دختر را با اشک و آه فرستاد تهران،پیش من و مامان. مامان اسم دخترک را در نزدیکترین دبستان نوشت، چند تصویر دور مانده در ذهنم از روزهایی که دخترک خانهی ما بود. مثل روزی که دور چراغ علاء الدین میگشتم، مادر داشت به دخترک دیکته میگفت و به من میگفت بشین بچه جان! چراغ میافته روت و میسوزیها! یا شبهای بلند زمستان که یک پلیور برای دخترک و یک پلیور دیگر برای من میبافت و جفتمان را صدا میکرد و پلیور را روی عرض شانههایمان امتحان میکرد.
خانواده مرد رفتند سراغ دادگاه، بابا ریشسفید فرستاد که چهکار دارید میکنید؟ بچه از مادر جدا میکنید؟! ما که خرجشان را میدهیم، مادرشان هم که دارند با جان و دل مادری میکند. چه دردتان است آخر؟ گفتند ما مگه گداییم شما خرجشان را بدهید؟ بابا گفت خب شما خرجشان را بدهید! گفتند نخیر! بدیم دست این زنک که حرف ما را گوش نمیدهد؟ ما اصلن مادرشان را لایق نمیبینیم این بچهها را نگه دارند. لجباز بودند و دگم و زورگو. افتاده بودند رو دور رو کمکنی زنی که از اول دلشان نمیخواست پسرشان با او ازدواج کند و این وسط انگار چیزی که هیچ مهم نبود، زندگی دو بچهی کوچک بود. مامان جان میکند دخترک کلاس اولی نفهمد چه خبر است، دخترک اما باهوش بود و حواسجمع. یک روز معلمش مادر را خواست که دخترک میرود زیرمیز گریه میکند. چی شده است؟ یادم مانده که شبی دخترک گریه میکرد و دلتنگی مادرش را میکرد و مادر پا به پای دخترک گریه میکرد و موهایش را نوازش میکرد. دخترک موهای بلند زیبایی داشت، هر روز صبح مادر موهایش را میبافت و بالا سرش گوجه میکرد.
بالاخره از دادگاه حکم حضانت دوبچه را گرفتند، هم پول داشتند و هم زور و هم قانون کثافتی که شانه به شانه آنها بایستد. آخرای سال تحصیلی بود، به بابا خبردادند که آمدهاند پسر را بردهاند و عمه غش کرده است و افتاده گوشه بیمارستان، حالا هم دارند میاند تهران دخترک را ببرند.بابا دیر رسید، وقتی رسید که دخترک را با حکم دادگاه از سرکلاس درس برداشته بودند و مادر نشسته بود وسط آشپزخانه و گریه میکرد. پدر عمریست میسوزد که دوبار در عمر دیر است که اولیاش همان روز بود و دومیاش روزی که پدرش مرد و تا لحظهی آخر چشم به در میپرسیده که بابا رسیده است یا نه و پدر دیوانهوار در جاده میرانده تا برسد و قبل مرگ پدر را بار دیگر ببیند و وقتی رسید که پیرمرد دیگر تمام کرده بود.سالهاست از درد این دو تاخیر میسوزد و میزند زیرگریه.
نگذاشتند عمه دیگر بچهها را ببیند، عمه مینشست کنج خانهی پدری و گیسهایش را میکند و اسم بچهها را تکرار میکرد، صدباره، هزار باره... مادربزرگ پابهپایش اشک میریخت و نفرین میکرد.مدرسه دختر را پیدا کرد، میرفت میایستاد دم در مدرسهی دخترک و از دور نگاهش میکرد. گفتم که، پول داشتند و زور و قانون کثافتی که همیشه انگار دوشادوش ظالم میایستد. بچهها بزرگ شدند، عمه موهایش سفید شد، بالاخره با دکتر زنمردهای در شهری نزدیک ازدواج کرد و بعد سالها کمی هم آرامش آمد و مهربانی. دخترک دیپلم که گرفت فوری ازدواج کرد، که فرار کند از زندان و بیاید دیدن مادر. عمه کوچیکه میگوید اولینبار که بعد این همه سال آمد، چهارساعت و نیم عمه و دخترک تو آغوش هم بودند و یک لحظه از بغل هم دور نمیشدند.پسرک خلافکار شد، زورگو و باجگیر شد، درس را هم ول کرد. پدربزرگ و عمویی را که به زور آنها را از مادر گرفتند کتک میزد، میگویند یکبار پدربزرگ را چسبانده به دیوار حیاط و چاقو گرفته و تهدید کرده که آخرش تو رو میکشم کفتار کثافت که ما رو بیمادر کردی.
پسر را هیچوقت ندیدهام دیگر، فقط اخبار شرارتهایش میآید و خلافکاریهاش و سند زمینی مال پدر که رفت گروی دادگاه تا پسر از زندان بیرون بیاید.دختر درس خواند، شوهر خوبی کرد، دختردار شد، دخترک ناز و ملوس. اولینبار که آمد خانهی ما خجالتی و کمرو و کمحرف رفت مادر را بغل کرد و دستش را بوسید و گفت هیچوقت یادش نرفته مهربانیهای مادر را که آن یکسال برایش مادری کرد. به پدر گفت سلام دایی جان و بغض کرد ... بابا گفت چه خانومی شدی نازنین دختر و بغض کرد...نشد با هم صمیمی شویم، چیز مشترکی نبود انگار، این همهسال جدایی کار خودش را کرده بود. دوستش دارم اما، مهربان است، مودب است، زیادی کمرو و خجالتی و محجوب. در مهمانی میچسبد به عمه وسطی، درست مثل دختربچههای کوچک، حق دارد خب...
شوهرش همین پارسال روز تولد دخترک در همان جاده کذایی تهران کرج تصادف کرده و مرد. حالا خانواده مرد افتادند حضانت دخترکش را از او بگیرند، آنها هم زور دارند و قانون هم همان کثافتی است که بود. پدر برایش وکیل خوبی گرفته، میگوید آدمی که بچه از مادر جدا میکند گه مطلق است و هیچ استثنایی هم ندارد، میفهمی دخترجان؟ گه مطلق! میدانم از دست خودش عصبانی است، میگویم بله میفهمم. میگوید گه مطلق! هرکی که بچه از مادر جدا کند جنایتکاره، جنایت که فقط سربریدن نیست. میفهمی دخترجان؟ صدایش میرود بالا، آرام میگویم بله بله میفهمم... عمه وسطی دیشت پشت تلفن میگفت اگر دخترک را از دخترش جدا کنند، چشمهای تک تکشان را از کاسه درمیآورد، چنان سردی تلخ هولناکی در صدایش بود که تنم لرزید و عرق سردی نشست روی پیشانی. هیچ شوخی ندارد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر