می دانی گاهی وقت ها
دلت خندهاش می گیرد از زمان.
دلت میخواست برمی گشتی به آن سالٰها و هواها
که به خدایی خدا، به آن خانه سیاه
بهترین لحظهها لحظههایی است که خدا را به خاطر او میخواستی
بعد سالها شروع به نوشتن کرده ام ..
نوشتن هایی که شاید برخلاف کتابچهره طولانی شود
که بس است از بس داستان نیم خطه نوشتهام ...
دلم می خواهد این گذشته را آشکار کنم که عشق عریان زیباتر است ..
آن موقعها بار سنگینش را تنهایی کشیده ام و الان باری برای کشاندن نمانده ...
و باز بسم الله ...
و باز کلمه برای نوشتن داستانی
و راستی میدانی که دوست داشتن و تصمیم برای نداشتنت سخت تر از همه آن چیزها بود؟